تاريخ : شنبه 24 فروردين 1392برچسب:داستان حضرت فاطمه,اذان بلال,, | 12:22 | نویسنده : مجتبی زمانی

داستان و روایت جالب از حضرت فاطمه زهرا

اذان بلال

روزی فاطمه (س)فرمود:میل دارم بانگ اذانٍ اذان گوی پدرم را بشنوم0
بلال بعد از رحلت پیامبر(ص)اذان نمی گفت،ولی وقتی خواسته حضرت فاطمه(س)راشنید قبول کرد0


ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392برچسب:شهادت زهرا,, | 1:23 | نویسنده : مجتبی زمانی

خاطره آن شب

پرده سیاه شب، شهر مدینه را فرا گرفته بود.

امام علی علیه السلام در مسجد بودند و بچه ها، بیرون خانه.

اسماء، کنیز حضرت زهرا علیهاالسلام ، نمی دانست چگونه خبر
شهادت حضرت را به بچه ها برساند.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:سلیقه ‌ی بهتر,, | 22:6 | نویسنده : مجتبی زمانی

سلیقه ‌ی بهتر

امسال هم قرار بود مثل سال گذشته بابا مبلغی مساوی به من و خواهرم برای خرید عید بده به شرطی که همه چیز به عهده ی خودمون باشه و بیشتر هم نخواهیم.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:بیرون آمدن از کفن,دست زهرا علیها السلام,, | 22:10 | نویسنده : مجتبی زمانی

بیرون آمدن دست های زهراعلیها السلام از کفن

 

هنگامی که امام علی علیه السلام بدن زهراعلیها السلام را کفن کرد، وقتی که خواست بندهای کفن را ببندد فرزندان خود را صدا زد و فرمود: «هلموا تزودوا من امکم; بیایید از دیدار مادرتان توشه بگیرید.» حسن و حسین علیهما السلام فریاد زنان مادر را صدا می زدند، و می گفتند: وقتی که به حضور جدمان رسیدی سلام ما را به او برسان و به او بگو: بعد از تو در دنیا یتیم ماندیم. آه! آه! چگونه شعله غم دل از فراق پیامبرصلی الله علیه وآله و مادرمان خاموش گردد؟!

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:داستان گاو پرخور,داستان کودکان,, | 11:1 | نویسنده : مجتبی زمانی

گاو پرخور

تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ،انقدر می خورد تا غذا تموم بشه . هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:افسانه هفت سین,, | 10:54 | نویسنده : مجتبی زمانی

افسانه  هفت سین

چند هزار سال پیش، در تمام دنیا هیچ شهری وجود نداشت فقط  هفت آبادی بود و همه ی مردم دنیا اهل این هفت آبادی بودند. آن وقتها مردم کشاورزی می کردند و زندگی خودشان را با کاشت چیزهای لازم می گذراندند.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 3 فروردين 1392برچسب:پیرمرد و حیوانات جنگل,داستان کودکان,, | 9:14 | نویسنده : مجتبی زمانی

پیرمرد و حیوانات جنگل

در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد.
پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 3 فروردين 1392برچسب:صدای مامانم چقدر قشنگه,داستان کودکان,, | 9:8 | نویسنده : مجتبی زمانی

صدای مامانم چقدر قشنگه...

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:دسته گل,داستان,لطیفه,کودکان,, | 9:22 | نویسنده : مجتبی زمانی

شخصی بود بسیار بد شانس ، هرکجا که پا می گذاشت اتفاقی رخ میداد . تااینکه مراسم جشن عروسی دختر ارباب شد و مامورین برای اینکه اتفاقی رخ ندهد او را از شهر یا روستا بیرون کردند و قرار شد عروسی که تمام شد دوباره به آنجا باز گردد .



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:نه خانی اومده,نه خانی رفته, , | 9:14 | نویسنده : مجتبی زمانی

روزی روزگازی مردی یه خربزه می خره تا ببره خونه و با خونوادش بخوره. اما توی راه وسوسه میشه كه  این کار رو نکنه و با خودش فکر میکنه که خوبه این خربزه رو ببرم به رسم بزرگان گوشتشو بخورم و باقی شو كنار بگذارم تا اگر كسی از اینجا رد شد فكر كنه كه خانی از اینجا گذشته و گوشت خربزه رو خورده و پوستش رو انداخته اینجا.



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:قصه‌ی کفشدوزک‌ها,, | 22:22 | نویسنده : مجتبی زمانی

قصه‌ی کفشدوزک‌ها

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:قصه ببر و مرد مسافر,, | 22:2 | نویسنده : مجتبی زمانی

 

قصه ببر و مرد مسافر

 
روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.
آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:داستان,یک کلاغ چهل کلاغ, , | 13:17 | نویسنده : مجتبی زمانی

یک کلاغ چهل کلاغ

سلام بچه ها تا حالا قصه یه کلاغ و چهل کلاغ را شنیده اید؟ داستانش رو براتون گذاشتم تا هم یاد بگیریم خودمون یه کلاغ و چهل کلاغ نکنیم و هم حرفهای یه کلاغ و چهل کلاغی رو باور نکنیم.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:قصه,دیگه خجالت نمی کشم,, | 13:7 | نویسنده : مجتبی زمانی

من دیگه خجالت نمی کشم...

 

 احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 بهمن 1391برچسب:داستان روباه,یک روز برفی,, | 17:29 | نویسنده : مجتبی زمانی

میگم بچه ها شما هم حیوانات را دوست دارید؟ آفرین بر شما. حالا که حیوانات را دوست دارید این قصه قشنگ را بخونید و لذت ببرید. باشه؟

روباه، در یک روز برفی


درآن كوه بزرگ خانه كوچك عمو  حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه  زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت  و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات  و پرندگان دوستانش بودند .



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 بهمن 1391برچسب:قصه بهترین عموی دنیا,حضرت عباس,, | 17:0 | نویسنده : مجتبی زمانی

بچه ها این قصه را بابام برایم خواند خیلی ناراحت شدم اما چون واقعی است و حقیقت دارد دلم میخواهد شما هم اون رو بدونید.

قصه بهترین عموی دنیا


عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.
گفتم خوب او کیست؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 بهمن 1391برچسب:قصه جالب,روباه پوستین دور,, | 16:36 | نویسنده : مجتبی زمانی

بچه ها یه قصه جالب براتون گذاشتم که خیلی قشنگ و زیباست.


قصه جالب روباه پوستین دور

روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»


 

روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»



ادامه مطلب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

  • مترجم سایت