تاريخ : سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:عکس های من,, | 4:14 | نویسنده : مجتبی زمانی

عکس های من

امروز میخوام با دیدن عکس هایم خاطراتم رو مرور کنم. خاطرات مهد قرآن، موزه دفاع مقدس خرمشهر، پارک، جشن تولد، بسیجی شدنم، شیطنت هایم،... شما هم تشریف بیارید قول میدم بهتون بد نگذره.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 26 اسفند 1391برچسب:پرسش من,خلقت,, | 18:20 | نویسنده : مجتبی زمانی

 

بچه ها تا حالا سوالات عجیبی براتون پیش اومده که دنبال جوابش بگردید؟ آره ما بچه ها پرسشهای زیادی توی ذهنمون داریم که بایستی از بزرگترامون بپرسیم.

     حتما یادتون هست که توی قسمت«پرسش من از بابام در مورد خلقت (1)» بهتون گفتم: دیشب از پدرم پرسیدم: بابا چرا خدا زمین و آسمون و ستاره و خورشید و همه چیز رو ساخته؟
بابام گفت: خداوند همه چیز را برای انسان آفریده.

    خب حالا دنباله سوال و جواب منو بابامو بخونید:

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:معلم خوبم,عکس پیک بهاری,عکس سفره هفت سین,هفت سین جبهه,, | 9:18 | نویسنده : مجتبی زمانی

 

     سلام دوستای خوبم. من چند روز مریض شدم و نتونستم به مدرسه و وبلاگم بیام. امروز که اومدم به وبلاگم سر زدم پیامهای خانم نظارت معلم عزیزمو خوندم و کلی خوشحال شدم. او برام نوشته بود:  

سلام مجتبی گلم،امیدوارم حالت خوبه خوب شده باشه.امروز که توکلاس حاضرنبودی خیلی جات خالی بود ودل من ودوستات حسابی واسه ت تنگ شد .عزیزم خوب استراحت کن تاهرچه زودتر خوب شی وبرگردی مدرسه .عزیزم خیلی دوستت دارم و اون گل روی ماه ت رو میبوسم

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 19 اسفند 1391برچسب:پرسش من از بابام,مورد خلقت (1),, | 12:9 | نویسنده : مجتبی زمانی

بچه ها تا حالا سوالات عجیبی براتون پیش اومده که دنبال جوابش بگردید؟ آره ما بچه ها پرسشهای زیادی توی ذهنمون داریم که بایستی از بزرگترامون بپرسیم.

 دیشب از پدرم پرسید: بابا چرا خدا زمین و آسمون و ستاره و خورشید و همه چیز رو ساخته؟
بابام گفت: خداوند همه چیز را برای انسان آفریده.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:عکس های کارتون,کارتون های قشنگ,کارتون های جالب,, | 21:8 | نویسنده : مجتبی زمانی

سلام بچه ها ی خوب و زرنگ. خوبید؟ میخوام براتون عکس های کارتون های قشنگ و جالب بزارم تا لذت ببرید.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:دسته گل,داستان,لطیفه,کودکان,, | 9:22 | نویسنده : مجتبی زمانی

شخصی بود بسیار بد شانس ، هرکجا که پا می گذاشت اتفاقی رخ میداد . تااینکه مراسم جشن عروسی دختر ارباب شد و مامورین برای اینکه اتفاقی رخ ندهد او را از شهر یا روستا بیرون کردند و قرار شد عروسی که تمام شد دوباره به آنجا باز گردد .



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:نه خانی اومده,نه خانی رفته, , | 9:14 | نویسنده : مجتبی زمانی

روزی روزگازی مردی یه خربزه می خره تا ببره خونه و با خونوادش بخوره. اما توی راه وسوسه میشه كه  این کار رو نکنه و با خودش فکر میکنه که خوبه این خربزه رو ببرم به رسم بزرگان گوشتشو بخورم و باقی شو كنار بگذارم تا اگر كسی از اینجا رد شد فكر كنه كه خانی از اینجا گذشته و گوشت خربزه رو خورده و پوستش رو انداخته اینجا.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:نقاشی, جبهه, سه سرباز رهبر,, | 19:36 | نویسنده : مجتبی زمانی

سلام. بچه ها توی کتاب فارسی یه درس به نام < سرباز> داریم که در مورد سرباز رزمنده است. وقتی من آن را برای پدرم خواندم، او در مورد جنگ ایران و عراق که سربازهای صدام به ایران حمله کردند و جوانان رزمنده با آنان جنگیدند، برایم خاطره تعریف کرد و من نقاشی < سه سرباز رهبر > جبهه را کشیدم که دارند با تانک عراقی با نارنجک می جنگند و یکی از آنها شهید شده است.



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:لطیفه,, | 19:43 | نویسنده : مجتبی زمانی

سلام.میخوام براتون لطیفه بگم تا خستگی چند روز درس خواندن از تن شما بیرون بره. اماباید قول بدید از خنده دل درد نگیریدا!!



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:هنر عکاسی,گوشی بابا,عکس,, | 7:21 | نویسنده : مجتبی زمانی

سلام بچه های خوب. بچه ها امروز میخوام خودمو با هنر عکاسیم که با گوشی بابام عکس گرفتم، نشونتون بدم. حالشو ببرید.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 4 اسفند 1391برچسب:خاطره نماز جمعه,, | 17:49 | نویسنده : مجتبی زمانی

   

  سلام دوستای خوبم. حالتون خوبه؟ امروز صبح که درس و مشقام رو تموم کردم رفتم پای کامپیوترم و کلی بازی و سی دی کلاس اول نیشا و کوشا رو نگاه کردم. بعد بابام گفت میای بریم نماز جمعه؟ گفتم آره آره چرا که نیام؟!. تا بابام رفت غسل جمعه انجام بده، من لباسامو عوض کردمو موهامو شونه زدم و زودتر از بابا آماده شدم.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 اسفند 1391برچسب:خاطره موزه خرمشهر,, | 10:41 | نویسنده : مجتبی زمانی


 

   سلام بچه ها. میگم شما تا حالا به زیارت شهدای شلمچه رفتید؟ اگر نرفتید به باباتون بگید حتما شما را به اونجا ببره، چون واقعا خیلی حال میده. من چند بار رفتم و خیلی خوش گذشت. حالا یه خاطره از رفتنم براتون تعریف میکنم.

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:قصه‌ی کفشدوزک‌ها,, | 22:22 | نویسنده : مجتبی زمانی

قصه‌ی کفشدوزک‌ها

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:قصه ببر و مرد مسافر,, | 22:2 | نویسنده : مجتبی زمانی

 

قصه ببر و مرد مسافر

 
روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.
آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.



ادامه مطلب

  • مترجم سایت