شخصی بود بسیار بد شانس ، هرکجا که پا می گذاشت اتفاقی رخ میداد . تااینکه مراسم جشن عروسی دختر ارباب شد و مامورین برای اینکه اتفاقی رخ ندهد او را از شهر یا روستا بیرون کردند و قرار شد عروسی که تمام شد دوباره به آنجا باز گردد .
سلام.میخوام براتون لطیفه بگم تا خستگی چند روز درس خواندن از تن شما بیرون بره. اماباید قول بدید از خنده دل درد نگیریدا!!
.: Weblog Themes By Pichak :.